
جایی که عشق نباشد روح زخمی میشود.
همه ما در زندگی با آدمهایی مواجه شدهایم که رفتاری سرد، خشن یا پر از اضطراب دارند؛ کسانی که یا خودشان از وضعیت روانیشان آگاه نیستند یا دیگران آن را نادیده میگیرند.
اما آیا تا به حال فکر کردهایم که پشت این رفتارها چه چیزی پنهان است؟
در این مقاله، سفری خواهیم داشت به اعماق روان انسان تا دریابیم که چگونه فقدان عشق و توجه در سالهای ابتدایی زندگی، میتواند زمینهساز اختلالات روانی در بزرگسالی شود.
همراه ما باشید تا با نگاهی علمی و انسانی، ریشههای این زخمهای پنهان را بررسی کنیم.
ریشه بیماریهای روانی کجا هست؟
ریشه تمام بیماریهای روانی برمیگردد به این که فرد، عشق یا توجهی را که به آن نیاز داشته است، دریافت نکرده است.
افرادی که بیرحم هستند، صبر و حوصله کمی دارند، توانایی بخشیدن را ندارند یا همیشه در نقش قربانی قرار دارند، همه این افراد در یک مرحله از زندگی خود، علائمی مشابه از کمبود عشق را تجربه کردهاند.
به همین اندازه با اطمینان از عکس این موضوع میتوانیم صحبت کنیم؛ میدانیم آدمهایی که به طور کلی حس خوبی به خود دارند، میتوانند به دیگران اعتماد کنند، به آینده امیدوار هستند و میتوانند شکستها و موفقیتهای خود را مدیریت کنند، قطعا در مسیر زندگی خود عشق لازم را از اطرافیان خود دریافت کردهاند.
بسیاری از والدین تصور میکنند که در این زمینه موفق عمل کرده و به فرزندان خود عشق کافی میورزند، ولی در حقیقت اکثریت آنها نمیتوانند مراقبت واقعی را انجام دهند. چرا که دوست داشتن یک کودک، به معنی پایین آمدن تا سطح آن بچه و دیدن دنیا از دیدگاه آن کودک است.
بسیاری از والدین این توانایی را ندارند که خود را در جایگاه کودکشان فرض کنند و تجربه کودک را درک کنند، چون کسی برای آنها هم این کار را انجام نداده است و به جای آن با نگاه بالا به پایین با فرزند خود حرف میزنند و احساساتش را کماهمیت جلوه میدهند.
طبیعت بیماریهای روانی
بیماریهای روانی شامل اختلالات عاطفی، اضطرابی، شخصیتی و روانپریشی هستند. این اختلالات میتوانند تحت تاثیر عوامل بیولوژیکی، اجتماعی و روانشناختی قرار بگیرند. به عبارت دیگر، بیماریهای روانی نتیجه تعامل پیچیدهای از عوامل ژنتیکی، محیطی و تجربیات زندگی هستند.
عشق و توجه: نیازهای اساسی انسان
از نظر روانشناسی، عشق و توجه از نیازهای اساسی انسانها هستند. این نیازها برای رشد و توسعه بهینه فرد بسیار حیاتی هستند. نتایج تحقیقات متعددی نشان دادهاند که فقدان محبت و توجه در دوران کودکی میتواند منجر به مشکلات روانی در آینده شود. بهخصوص در سالهای اولیه زندگی، زمانی که فرد در حال شکلگیری هویت و شخصیت خود است، لازم است که محیط اطرافش پر از عشق و حمایت باشد.
نقش تجارب دوران کودکی
تجارب دوران کودکی به شدت بر سلامت روانی افراد تاثیر میگذارد. کودکانی که در محیط های پر از عشق و حمایت بزرگ میشوند، معمولا به مهارتهای اجتماعی و عاطفی بالاتری دست پیدا میکنند. اما کودکانی که از کمبود توجه یا عشق رنج میبرند، ممکن است در آینده با مشکلاتی مانند افسردگی، اضطراب یا اختلالات شخصیتی مواجه شوند.
نظریات روانشناسی
نظریههایی مانند نظریه جان بالبی نشان میدهد که الگوی پیوند عاطفی کودک با والدینش در شکلگیری روابط و سلامت روانی وی در آینده تاثیر زیادی دارد. اگر این پیوند عاطفی بهخوبی شکل بگیرد، فرد در بزرگسالی میتواند روابط سالمتری ایجاد کند و با چالشهای زندگی بهتر کنار بیاید. اما اگر این پیوند آسیبدیده باشد، فرد ممکن است به سمت اختلالات روانی گام بردارد.
نظریهای که جان بالبی (John Bowlby) ارائه داده، “نظریه پیوند عاطفی” یا “نظریه Attachment” نام دارد. این نظریه به بررسی الگوهای پیوند عاطفی میان کودک و والدین (یا مراقبین) میپردازد و بر اهمیت این پیوند در توسعه اجتماعی و عاطفی کودک تأکید میکند.
نکات کلیدی نظریه بالبی:
پیوند ایمن و ناایمن: بالبی بر این باور بود که کیفیت پیوند عاطفی بین کودک و والدین میتواند بر روابط آینده کودک تاثیر بگذارد. کودکان با پیوند ایمن، معمولا از اعتمادبهنفس بیشتری برخوردارند و روابط سالمتری را در بزرگسالی برقرار میکنند. در مقابل، پیوند ناایمن میتواند به مشکلات روابطی و اضطرابهای عاطفی منجر شود.
تجربیات اولیه: نظریه بالبی تاکید میکند که تجربیات عاطفی در دوران کودکی، بهویژه در سالهای ابتدایی زندگی، میتواند تاثیرات طولانیمدتی بر سلامت روانی و روابط عاطفی در آینده داشته باشد.
مدل کارکردی: کودکان بر اساس تجربیات عاطفی خود از والدینشان یک مدل ذهنی میسازند که بر نحوه تعامل آنها با دیگران در آینده تاثیرگذار است.
نقش مراقبت: بالبی همچنین بر اهمیت پاسخگویی به نیازهای عاطفی کودک توسط والدین تاکید میکند، زیرا این پاسخگویی میتواند احساس امنیت و آرامش را در کودک تقویت کند.
نظریه پیوند عاطفی بالبی تاثیر عمیقی بر روانشناسی و علوم اجتماعی گذاشته و بهعنوان مبنایی برای تحقیقات بیشتر در زمینه روابط انسانی و توسعه عاطفی شناخته شده است.
عوامل اجتماعی و فرهنگی
علاوه بر موارد فردی، عوامل اجتماعی و فرهنگی نیز میتوانند بر سلامت روان تاثیر بگذارند. عدم دسترسی به منابع اجتماعی، مشکلات اقتصادی و فشارهای اجتماعی میتوانند به تشدید بیماریهای روانی کمک کنند. بهویژه در جوامعی که ارزشهای اجتماعی مانند همدلی و حمایت از دیگران کمرنگ میشود، احتمال بروز مشکلات روانی افزایش مییابد.
استرس و فشارهای زندگی
استرسهای روزمره و فشارهای زندگی نیز میتوانند به بروز مشکلات روانی کمک کنند. فشارهای شغلی، مشکلات خانوادگی و تجربیات سخت زندگی مانند فقدان یا جدایی میتوانند به فرد آسیب بزنند و باعث بروز اختلالات روانی شوند. در این شرایط، افرادی که تجربه عشق و حمایت کافی را نداشتهاند، بیشتر در معرض خطر قرار میگیرند.
فرایند درمان
درمان بیماریهای روانی باید شامل توجه به نیازهای عاطفی افراد باشد. رویکردهای درمانی مانند تراپی شناختی-رفتاری (CBT) و درمانهای مبتنی بر عشق و انتظارات میتوانند به افراد در وفق دادن خود با مشکلات عاطفی و فکری کمک کنند. ایجاد یک فضای امن و پذیرنده برای افراد در فرایند درمان از اهمیت ویژهای برخوردار است.
نتیجهگیری:
در نهایت، آنچه از مرور نظریات روانشناسی و تجربههای زندگی برمیآید، این است که ریشه بسیاری از اختلالات روانی را باید در کمبود عشق، توجه و ارتباط عاطفی جستوجو کرد. کودکانی که در فضای پرمهر رشد میکنند، بزرگسالانی متعادلتر، مقاومتر و مهربانتر خواهند بود.
پس اگر به دنبال جامعهای سالمتر هستیم، باید مراقب دلهای کوچک امروز باشیم؛ چرا که سلامت روان فردا، در گرو عشق امروز است.
بنظر شما شرکت در دوره شکرگزاری چقدر میتونه برای این دردها التیام باشه یا حتی راه چارهای؟؟!!